سلام. یه مدت در راه بهبود اینقدر امیدوار میشم و همه چی به اوج میرسه که میگم حداکثر تا یک ماه دیگه کاملآ خوب شدم و مغزم سالم سالمه. اما اتفاقایی میفته که دوباره میفتم تو دره ناامیدی و درماندگی. اما هنوز امیدوارم و سلامتی در راهه. با تلقین به کمک امواج مغزی.
وقتی خوب شدم رو خیلی چیزا باید کار کنم. از عزت نفس و اعتماد به نفس و اراده و انضباط شخصی و شجاعت و . گرفته تا حافظه و لاغری و تناسب اندام و
بعضی وقتها به انتخاب همسر که فکر میکنم میبینم هنوز خیلی مونده. خیلی زیاد. بغض میکنم. حداقل دو سه سال باید رو خودم کار کنم. بعد تخصصی در رشته مورد علاقم(برنامه نویسی) پیدا کنم و شروع به کار حرفه ای کنم و پول دربیارم و. تا اونموقع خدا کنه جوون بمونم. مادر و پدرم زنده و سلامت باشن. داره گریم میگیره.
واقعآ نیاز به همدم دارم. کاش یه شهری یه کشوری بودم که میتونستم دوست دختر پیدا کنم. شایدم به ضرر باشه. آخه بعد چطور میتونم با یک خانم که حداقل چند بار با هم بودیم و درددل کردم خداحافظی کنم. میدونم، خیلی احساساتی ام. تازه من قرار نیست با هر کی دیدم و خوشم اومد فوری دل ببندم و ازدواج کنم. باید رو زن دلخواهم تمرکز کنم و به زندگیم جذب کنم و وقتی مطمئن شدم خودشه باهاش ازدواج کنم.
کاش حداقل ده سال جوونتر بودم.
ولی بازم خدا رو شکر.
درباره این سایت